سه شنبه 3 تير 1398
میخوام بگم قصه شیرینو فرهادو منکه چجوری شدن عاشق و دل داره همهمه فکر میکنیم عاشقیم ای وای منولی کور خوندیم دنیای منروزی روز گری فرهاد منعاشق شیرین شد ای وای مندست بر قضا شیرین منجایی اسیر شد ای وای مناز عشق بی خبر شیرین من وای وای وای فرهاد منوای وای وای شیرین من
.
.
.
.شیرین تو دست پادشاهفرهاد اسیر یک نگاهشیرین تو دست پادشاهفرهاد حالا دیگه فرهاد واسهٔ شیرین منراهی نداره جز کندن کوه غمحالا دیگه تیشه شد همراه منآخه شیرینو میخواد فرهاد منروزی روز گاری از کوه غمپیر مخوفی رفت پیش فرهاد منپیر مخوف گفت به فرهاد منشیرین تو مورده ای وای مناز حسادتش بود اون پیرزنوای وای وای فرهاد منوای وای وای شیرین منحالا دیگه تیشه همراه غمشده دیگه قاتله فرهاد من
.
.
.
.شیرین تو دست پادشاهفرهاد اسیر یک نگاهشیرین تو دست پادشاهفرهاد حالا دیگه فرهاد واسهٔ شیرین منراهی نداره جز کندن کوه غمحالا دیگه تیشه شد همراه منآخه شیرینو میخواد فرهاد منروزی روز گاری از کوه غمپیر مخوفی رفت پیش فرهاد منپیر مخوف گفت به فرهاد منشیرین تو مورده ای وای مناز حسادتش بود اون پیرزنوای وای وای فرهاد منوای وای وای شیرین منحالا دیگه تیشه همراه غمشده دیگه قاتله فرهاد من
نظرات شما عزیزان:
نويسنده : Reza&Elahehnaz